سپینې سپینې--- پوست کنده

سپینې سپینې--- به ویب بلاګ پوست کنده خوش آمدید

سپینې سپینې--- پوست کنده

سپینې سپینې--- به ویب بلاګ پوست کنده خوش آمدید

شاشیدن‌ روی‌ عکس‌ احمدشاه‌ مسعود


(گزارشگر: ر. س‌. ـ کابل‌) صبح‌ ۲۴ قوس‌ ۸۱ دریور لاری‌ که‌ دارای‌ نمبر پلیت‌ پاکستانی‌ بود در چارراهی‌ مکرویان‌ از طرف‌ پوسته‌ حوزه‌ نهم‌ به‌ جرم‌ این‌ که‌ عکس‌ احمدشاه‌ مسعود را به‌ تخته‌ عقبی‌ موتر لاری‌ نصب‌ کرده‌ لت‌ و کوب‌ و قنداق‌ کاری‌ شد. آنان‌ به‌ وی‌ می‌گفتند که‌ شما پاکستانی‌ها به‌ آمر صاحب‌ توهین‌ کرده‌ و عکس‌ را در عقب‌ موتر نصب‌ کرده‌ اید.

دریور فریاد می‌کشید که‌ من‌ از شینوار جلال‌ آباد هستم‌، هدف‌ من‌ توهین‌ نیست‌ بلکه‌ به‌ او علاقه‌ داشتم‌، حالا که‌ بدون‌ موجب‌ بی‌آب‌ شدم‌ می‌دانم‌ که‌ چه‌ کار کنم‌. با میانجیگری‌ چند نفر دکاندار دریور از چنگ‌ آنان‌ نجات‌ یافته‌ و با موتر خود به‌ طرف‌ پل‌محمودخان‌ حرکت‌ کرد. در نزدیکی‌ مسلخ‌، دریور دوباره‌ موتر را توقف‌ و عکس‌ را با خود گرفته‌ به‌ طرف‌ زمین‌های‌ زراعتی‌ در کنار سرک‌ برده‌ و روی‌ زمین‌ قرار داد و در محضر عام‌ روی‌ آن‌ شاشیده‌ و با تکسی‌ از محل‌ فرار کرد. کلینرش‌ لاری‌ را برد.

مردم‌ رهگذر و کسانی‌ که‌ از مسلخ‌ گوشت‌ می‌گرفتند به‌ شمول‌ افراد نظامی‌ صحنه‌ را مشاهده‌ و هر کدام‌ می‌خندیدند و کسی‌ نبود که‌ عکس‌ را بردارد.

استاد عطاء والی بلخ که مشهور به ( بچه نورک قمار باز

بلخ درآتـش قوماندان عطا!

زیر سقف دموکراسی و حقوق بشر واژه های زبان ما تحریم و اعدام می شوند

یکشنبه 28 سپتامبر 2008, نویسنده: رستم بلخی


Send this page to your friends
این صفحه را به دوستانتان بفرستید
;
;

مگر درین قرن ٢١ که چکمه پوشان امریکایی برای ما دموکراسی غربی به ارمغان آورده اند، در سرزمین مولانای بلخ این مهد زبان فارسی ، واژه های اصیل زبان مادری ما درزیر سقف دموکراسی و حقوق بشر واژه های زبان ما تحریم و اعدام می شوند ، زبان ما آشوبها وتوفانها برپامیکند ، زبان ما فاجعه مصیبت بار می آفریند٠

روزی جوانان آگاه برای باز سازی هویت فرهنگی و زبانی خود پول جمع کردند ، تا در پهلوی لوحه تحمیلی زبان پشتوو انگیسی ، زبان مادری خودرا در زادگاه خود زنده سازند ولوحه ی به زبان فارسی داشته باشند، که قبلاً از رییس دانشگاه اجازه گرفته بودند٠ در دانشگاهی که نه کتاب پشتو وجود دارد و دانشجویانش به زبان پشتو تکلم میکنند به اساس سیاست های فاشیستی زبانی، استادان پشتو زبان استخدام شده اند تا حاکمیت زبانی یک قوم را بر قوم مظلوم دیگر به کرسی بنشانند٠ با دیدن لوحه فارسی استادان پشتو زبان، برای پولیس زنگ زدند و پولیس های رژیم فاشیستی سر رسیدند لوحه را کنده برزمین افگندند ودانشجویان آزادیخواه و آگاه را زیر ضرب وشتم قرار دادند وزخمی کردند ، بعد داخل لیله ی دانشگاه شده عده یی از جوانان را دستگیر و زندانی نمودند٠

JPEG - 38 kb

استاد عطاء والی بلخ که مشهور به ( بچه نورک قمار باز ) است با هویت مشکوک خود برای حفظ مقامش از سیاست تبعیض زبانی دولت حاکم دفاع نمود وبا پولیس های خود این دانشجویان را گروهی "آشوبگر" خواند که "تلاش داشتند نظم شهر را برهم بزنند". شیرجان درانی سخنگوی پلیس بلخ این تظاهرات را غیرقانونی خواند و گفت ماموران پلیس، از ادامه تظاهرات جلوگیری کردند.

این مقام محلی افزود که پلیس تابلوی فارسی مورد نظر دانشجویان را پایین آورده ودانشجویان را متفرق کرده است، اما از لت وکوب و وحشت پولیس به تحریک والی مزدور وشرف باخته حرفی بزبان نیاوردند٠

عطای نور که میتر اسپهای استاد ذبیح الله بود از آن طریق به جا ومقام رسید و تا توانست برای کرزی چکمه بوسی کرد تا بتواند جیب های خودرا با پول حرام و خون مردم فقیر وگرسنه بلخ پر نماید حتی تانک های تیل را بنام فرزندان پنج ساله خود نموده است ، شهر در زیر قدمهای وی خورد و خمیر شده است و کسی را یارای نفس کشیدن نیست٠ جراید آزاد را ترور نموده است تا کسی از ظلم وجنایت وی سخنی ننویسدو صرف یک تلویزیون دارد که بوسیله رفیق قمارباز وی " کمال ریش " اداره و بخش می شودکه آنهم به دفاع از والی مدیحه سرایی می نماید و از وی یک قهرمان ملی ساخته است ، اما از جنایاتی که والی و تیمش انجام میدهند و از تاراج دارایی وخانه ها ودختر های مردم حرفی گفته نمی شود٠

JPEG - 49.9 kb

عطا که در غارت دارایی های دولتی و ملکیت های مردم طی چهار سال حکومت ملوک الطوایفی اش در بلخ، گوی سبقت را در غارت؛ از سایر اسلافش ربوده است، بیدادگرانه همچنان پا برگرده ی مردم گذاشته و رژیم پوشالی کابل نیز بطور مسخره ای این ابتذال سیاسی را به نظاره نشسته است.

عطا طبق آمارهایی، روزانه صد ها هزار دالر امریکایی از فروش زمینهای دولتی، قاچاق هروئین، مافیای انجوئیسم و شرکتهای تجارتی اش درآمد دارد.

جان مردم بلخ بلب رسیده فاشیسم درین شهر بیداد میکند و هرروز مردم را با اختناق و ظلم وادار به سکوت وسازش می نمایند که مرگ هزاران بار شرافتمندانه است ازین زندگی برده وار که حتی نتوان به زبان مادری خود سخن گفت و نوشت٠

مگر درین قرن ٢١ در زیر لوای دموکراسی امریکایی میتوان چون قربانیان ستم اپارتاید نژادی افریقای جنوبی زیست و دم بر نیارود؟ زندگی باین اهانت و توهین چه محتوا و ارزشی می تواند داشته باشد ؟

حکومت فاشیستی ،این افراد را برای کشتن زبان و هویت فرهنگی ما فرستاده است ، مردم شریف سرزمین برباد رفته ی ما به پا خیزید و نگذارید که شعله های درخشان علم و دانش سرزمین مولانا بلخ رو بخاموشی و سردی برود ورنه قرنها در تاریکی خواهیم پلاسیده خواهیم شد بدون هویت فرهنگی و زبانی مان، زیرا اینها برای کشتن چراغ آمده اند.

جنایتکاری‌های‌ جهادی‌های ګورګین هرات اسماعیل ولسوالی‌ بالامرغاب‌


(گزارشگر: ش‌. ـ بالامرغاب‌) بعد از سقوط‌ طالبان‌ ولسوالی‌ بالا مرغاب‌ دوباره‌ تحت‌ سلطه‌ اسماعیل‌ خان‌، ظاهر خان‌ قومندان‌ فرقه‌ هرات‌، گل‌ محمدلاغری‌ والی‌ بادغیس‌، امیرشاه‌خان‌ قومندان‌ امنیه‌ بادغیس‌ (برادر ظاهر خان‌)، قرار گرفت‌. مردم‌ مرغاب‌ که‌ پشتون‌ تبار اند از طرف‌ مسئولان‌ ولسوالی‌ مرغاب‌ بنام‌ طرفدار طالبان‌ و القاعده‌ مورد آزار و اذیت‌ قرار می‌گیرند. در طول‌ همین‌ مدت‌ از مردم‌ مرغاب‌ بنام‌هایی‌ مانند مالیات‌ زمین‌، آسیاب‌ آبی‌، عشر، ذکات‌، جیب‌ خرج‌، نسوار و سگرت‌ ماموران‌ و مجاهدین‌ حدود دوازده‌ و نیم‌ ملیارد افغانی‌ پول‌ نقد و ۴۰۰.۲ رأس‌ گوسفند جمع‌آوری‌ شده‌ است‌. دزدی‌، راه‌گیری‌ و قتل‌ یک‌ امر عادی‌ به‌ شمار می‌رود. قتل‌ گل‌پکار از قوم‌ بارکزیی‌ قریه‌ جوی‌گنج‌ در داخل‌ تعمیر ولسوالی‌ به‌ اساس‌ حمایت‌ و تحریک‌ عبدالروف‌روفی‌ ولسوال‌ وقت‌ و قتل‌ میرزاگل‌ از قریه‌ جوی‌نو اکاذی‌ در داخل‌ بازار ولسوالی‌ مرغاب‌ در ۵۰ متری‌ دفتر قومندانی‌ امنیه‌ بنا به‌ حمایت‌ عبدالرحمن‌ قومندان‌ امنیه‌ شاهد ادعاست‌. در رأس‌ همه‌ این‌ چور و چپاول‌، آزار و اذیت‌ مردم‌ عبدالروف‌روفی‌ ولسوال‌، عبدالرحمن‌نیازی‌ قومندان‌ امنیه‌ (داماد ظاهر خان‌) عبدالبصیر مدیر امنیت‌ ملی‌، عبدالکریم‌ قومندان‌ کمیساری‌، نجیب‌اله‌ دایزنگی‌ قومندان‌ کندک‌ سرحدی‌، قرار دارند. همه‌ آنان‌ از قلعه‌نو و ولسوالی‌ قادس‌ (زادگاه‌ ظاهر خان‌) هستند. آنان‌ اختلافات‌ عمیق‌ قومی‌ و زبانی‌ (پشتون‌ و تاجیک‌) را بوجود آورده‌ اند.

بتاریخ‌ ۲ و ۳ حمل‌ ۸۲ جمعه‌خان‌ بالای‌ پوسته‌ توره‌ شیخ‌ واقع‌ در مرز قریه‌ منگان‌ و ترکمنستان‌ حمله‌ کرده‌ و در نتیجه‌ دو تن‌ از محافظین‌ مربوط‌ پوسته‌ نجیب‌اله‌ دایزنگی‌ کشته‌ شدند.

پوسته‌های‌ سرحدی‌ عموماً توسط‌ افراد جهادی‌ اسماعیل‌ خان‌ اداره‌ می‌شدند که‌ با آمدن‌ جمعه‌خان‌ نفوذ و عواید شان‌ کمتر شد و همه‌ منتظر بهانه‌ای‌ بودند تا وی‌ را از سر راه‌ بردارند. مسئولان‌ این‌ پوسته‌ از قاچاق‌ مواد مخدر مبالغ‌ هنگفتی‌ بدست‌ می‌آوردند.

بتاریخ‌ ۴ و ۵ حمل‌ قوای‌ هفدهم‌ هرات‌ و قوت‌های‌ مسلح‌ ولایت‌ بادغیس‌ که‌ تعداد شان‌ بین‌ ۰۰۰.۲ تا ۰۰۰.۳ تخمین‌ می‌شد بالای‌ پوسته‌ سرحدی‌ توره‌شیخ‌ و منگان‌ حمله‌ کردند. افراد جمعه‌خان‌ بعد از یک‌ روز مقاومت‌ شش‌ نفر کشته‌، چند تن‌ زخمی‌ و تعدادی‌ اسیر بجا گذاشته‌ متباقی‌ فرار می‌کنند. قومندانی‌ این‌ حمله‌ را ظاهرخان‌ قومندان‌ فرقه‌ هرات‌، مجددی‌ آمر سیاسی‌ قول‌اردو هرات‌ و گل‌محمدلاغری‌ والی‌ بادغیس‌ به‌ عهده‌ داشتند. زمانی‌ که‌ قوت‌های‌ نظامی‌ داخل‌ ولسوالی‌ مرغاب‌ شدند در اولین‌ قریه‌ بنام‌ اکازی‌ دست‌ به‌ کشتار و قتل‌ عام‌ و چور و چپاول‌ زدند که‌ در ظرف‌ دو ساعت‌ ۷ زن‌، ۱۶ مرد را کشتند. پانزده‌ طفل‌ شامل‌ ۴ دختر و ۱۱ پسر حین‌ فرار در دریای‌ مرغاب‌ غرق‌ شدند، سه‌ موتر کاماز از اموال‌ خانه‌های‌ مردم‌ بارگیری‌ و به‌ هرات‌ غنیمت‌ برده‌ شد. ۶ اراده‌ موترسایکل‌ و ۲۱ دکان‌ شامل‌ اموال‌ چور شده‌ بودند. بعد از غارت‌ قریه‌ اکازی‌ قوای‌ فاتح‌ در قریه‌های‌ دیگر مرغاب‌ پراکنده‌ شدند و به‌ بهانه‌ خلع‌سلاح‌ به‌ لت‌ و کوب‌ و جریمه‌ و غارت‌ خانه‌های‌ مردم‌، پرداختند. اسب‌سواران‌ آنان‌ به‌ دشت‌ و صحرا به‌ سراغ‌ مالداران‌ و رمه‌داران‌ رفتند و از هر رمه‌دار ۸ تا ۱۲ گوسفند گرفتند. در طول‌ ده‌ شب‌ مهمانی‌ داشتند به‌ زور مرغ‌ها و گوسفندان‌ مردم‌ را ذبح‌ می‌کردند تا میله‌های‌ «گوشت‌ خوری‌» شان‌ را ترتیب‌ دهند. فامیل‌هایی‌ که‌ در حوالی‌ ولسوالی‌ و بازار مرغاب‌ قرار داشتند مجبور بودند خرج‌ و غذای‌ «فاتحان‌» را روزانه‌ ۱۵ افغانی‌ بپردازند. از دکان‌ها هر آنچه‌ خوش‌ افراد مسلح‌ می‌آمد بر می‌داشتند. چند روز قبل‌ از جنگ‌ مؤسسه‌ ناروی‌ ( NPO ) برای‌ بیش‌ از ۰۰۰.۲ مهاجر عودت‌کننده‌ خیمه‌، کمپل‌، بسترخواب‌، بیل‌، کلند و سامان‌ نجاری‌ توزیع‌ نموده‌ بود. افراد مسلح‌ آن‌ اموال‌ و مخصوصاً خیمه‌ها را بنام‌ این‌ که‌ مال‌ دولتی‌ است‌ جمع‌آوری‌ نموده‌ به‌ خانه‌های‌ خود در قلعه‌نو و هرات‌ انتقال‌ دادند.

ملاجمعه‌خان‌ که‌ می‌خواست‌ از طریق‌ فاریاب‌ به‌ مزار و از آنجا به‌ کابل‌ فرار نماید در ولسوالی‌ قیصار توسط‌ یکی‌ از قومندانان‌ ازبک‌ جمعیتی‌ دستگیر و به‌ ظاهرخان‌ در مرغاب‌ تسلیم‌ داده‌ شد که‌ وی‌ را به‌ هرات‌ انتقال‌ دادند. اخیراً در تلویزیون‌ هرات‌ بنام‌ طالب‌ و القاعده‌ معرفی‌ شد.

لیست‌ کشته‌ شدگان‌ که‌ توسط‌ ریش‌سفیدان‌ قریه‌ اکازی‌ ترتیب‌ داده‌ شده‌ است‌:

شماره‌ اسم‌ ولد سن‌
۱ عبدالالیاس‌‌ دوست‌محمد‌ ۷۰
۲ ‌رازمحمد دوست‌محمد ۷۷‌
۳ فتح‌محمد‌ آقامحمد ‌۶۸
۴ ‌عبدالصمد عبدالاحد ۵۶‌
۵ ‌محی‌الدین‌ غازی ‌۵۴
۶ ‌محمدنادر رحیم‌شاه‌ ‌۶۰
۷ ‌موسی‌ ‌حبیب‌اله‌ ‌۵۱
‌۸ ‌محمدرفیق‌ ‌گل‌جان‌ ‌۱۴
‌۹ ‌محمدعوض‌ ‌میراخان‌ ‌۱۲
‌۱۰ ‌محمدکریم‌ ‌مولاداد ‌۶۵
‌۱۱ ‌جلال‌الدین‌ ‌محمدنور ‌۴۷
‌۱۲ ‌عبدالرحمن‌ ‌جلال‌ ‌۶۲
‌۱۳ ‌عبدالغفور ‌ملهم‌ ‌۱۶
‌۱۴ ‌عبداله‌ ‌ختل‌ ‌۱۸
‌۱۵ ‌یاسین‌ ‌خیراله‌ ‌۷۲
‌۱۶ ‌جمعه‌خان‌ ‌زوالدین‌ ‌۵۷
‌۱۷ ‌خبرگن‌ ‌خان‌حکیم‌ ‌۲۵
‌۱۸ ‌خاله‌ ‌نظرمحمد ‌۳۲
‌۱۹ ‌اناره‌ ‌کمال‌ ‌۲۷
‌۲۰ ‌جماله‌ ‌لالاجان‌ ‌۱۴
‌۲۱ ‌نازگل‌ ‌احمد ‌۱۹
‌۲۲ ‌آهو ‌بازمحمد ‌۲۳
‌۲۳ ‌زرگره‌ ‌محمدنور ‌۲۷

کودکانی‌ که‌ در دریای‌ مرغاب‌ غرق‌ شده‌ اند:

۱ شهزاده‌ غلام‌ محمد ۵
۲ ‌شبو ‌غلام‌محمد ‌۸
۳ ‌عبدالرحیم‌ عبدالحکیم‌ ۴‌
۴ آقاگل‌‌ گل‌رحمن ‌۳
۵ ‌فرشته‌ حبیب‌اله‌ ‌۶
۶ گلاب‌شاه‌‌ بشر ۵‌
۷ ‌عبدالرحیم‌ عبدالغفار ۳‌
۸ ‌عبدالنبی حیدر ۲
۹ گل‌ببو‌ عبدالعزیز ۷‌
۱۰ ‌قطب‌الدین‌ بابو
۱۱ ‌بنیت‌گل‌ امیر ۸‌
۱۲ امیرخان‌‌ کلاخان‌ ‌۹
۱۳ ‌فیروز غلام‌دستگیر ‌۶
۱۴ ‌کلاخان‌ بابه‌خان ۳‌
۱۵ ‌فدا سید پاچا ‌۱۰

وقتی حرف از مسعود نامرد، بغیرت میشود افشار بیادم میاید.


امروز وقتی وارد انترنت شدم نام احمد شاه مسعود به چشمم خورد و ابن نام افشار در من جان داد. کاش می‌توانستم همچون حیوانات خوش‌بخت و بی‌زمان در بهشتِ فراموشی زندگی کنم، اما نمی‌شود، برگی از ورق‌های سرخ و فاجعه­بار تاریخ جدا می‌شود و در پیش پایم می‌افتد با خود می‌گویم: «آه! من انسانم و به یاد می‌آورم» که یکی از بازماندگانِ فاجعه‌هایم. مدت‌ها پیش یادداشتی کوتاهی تحت عنوان «نسل‌کشی و منظره» در «ساعت ۱۳» نوشتم و گفتم منظره‌ها اخلاقی‌تر از ما عمل می‌کنند و معمولا فاجعه‌های انسانی را به خاطر دارند. امروز وقتی زخم افشار در روانم آشوب و توفان بر پای می‌دارد، در انترنت به دنبال منظره‌ای از افشار می‌گردم، تا گمشدگانِ و فراموش‌شدگان تاریخ را در آن جستجو نمایم. به تصاویری از افشار بر می‌خورم؛ تصاویری سخت دلخراش که حکایت از آن دارد پس از سال‌ها تجربه‌ای فاجعه ما هنوز در ظلمتِ شب‌های نسیان فرهنگی اسیریم. رهبران ما به دلیل اینکه رهبرند افشار را از یاد برده‌اند و روشنفکران ما به دلیل روشنفکر بودن شان و ما که نه رهبریم و نه روشنفکر به خاطر غرق شدن در ابتذال روزمره گی افشار را از یاد برده‌ایم. اما افشار که نمی‌توانم هنگام نوشتن آن بلند و کشیده جیغ نکشم «افـشـــــــــــار!»، هنوز خودش را به خاطر دارد. افشار هیچ‌گاه خودش را فراموش نمی کند. کاش «فیض محمدکاتب» می‌بود تا خودش را به میخ کلمات به صلیب می کشید و افشا را روایت می‌کرد، اما او نیست. وقتی او نیست، این تنها خود افشار است که باید خاطره‌اش جاودان نگه دارد، و قربانیانی را که در آن جان دادند. افشار همه ادعاهای فریب‌آلود را تکذیب می‌کند. درست آن مدرسه علمیه شیخ آصف که چون کاخ فرعون در برابر ویرانه‌های افشار سر به آسمان می‌ساید تا حرص و ولع عالمان دینیِ بی‌دین و بی‌هدف و بی‌فرهنگ و بی‌خردِ ما را برانگیزد، توسط افشار تکذیب می‌گردد. افشار خوب به خاطر دارد که این مدرسه به قیمتِ ویرانی او ساخته شده است و این شهر با فتوای او ویران شد. کاش می‌توانستم برای افشار شعر بگویم، کاش می‌توانستم زبان این ویرانه‌ها را ترجمه کنم، کاش من هم یکی از قربانیان بودم که در آغوش مهربان افشار جان دادند، کاش می‌توانستم افشار شوم، ویرانه‌ای که خود را به خاطر دارد و فاجعه‌ها را، اما افشار را به ما نیازی نیست، افشار حقیقت کامل و کمال حقیقت است، افشار خود را به خاطر دارد. افشار هیچ‌گاه خودش را فرامو ش نخواهد کرد. بهتر است من سخن نگویم. اگر تو ای دوست، ای مخاطب ریاکار، گذرت به افشار افتاد و یا این تصویر را می‌بینی به ویرانه‌ها نگاه کن، به دیوارهایی که سنگِ گور قربانیان گمنام هستند، آری فقط یک لحظه تامل کن و به این تصویر نگاهی بیانداز که بر افشار چه گذشته است و چگونه یک شهر مرگ و یک افشار قربانی تاریخ افغانستان را به سخره می‌گیرد و من و تو را که ریاکارانه سکوت کرده‌ایم. «أَفَلا تُبصِرون!»

«2»

می‌خواهم افشار را روایت کنم، اما اشتباه می‌کنم، «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ». چشم ما کور تر آز آن است که افشار را روایت کنیم و تخیل ما حقیر تر از آن است که افشار در آن بگنجد، ما به مرض «آلزایمرفرهنگی» گرفتاریم که قادر نیستیم گذشته را به یاد آوریم. یک «فیض محمد کاتب» شجاعت و بصیرت و از خود گذشتگی لازم است تا افشار را، این زخم تاریخ را روایت کنیم. دلم نمی‌شود از افشار بگویم و از فیض محمد کاتب که فاجعه‌ای مجسم و تجسم فاجعه‌ها است سخن نگویم. همان‌گونه که افشار زخم دوران «جهاد» است، کاتب بخشی از زخم جنگ‌های خون‌بار زمان عبدالرحمن بود و همان‌گونه که افشار هنوز خود را به خاطر دارد، کاتب نمی‌توانست این «زخم‌هویتی» را فراموش کند. کاتب کلام شد، خاطره شد و سال‌ها پیش افشار شد. روایت او یک دغدغه‌ای شخصی و پشت میزی نیست، گفت‌ ‌و گویی است میان او و بی‌شمار قربانیان. صدای او صدای جان‌خراش یک خاطره‌نویس زخم‌خورده‌‌ای است که خاطره‌ی «اشرار هزاره‌»‌ای را روایت می‌کند که «به امر حضرتِ والا از ضربِ گلولة تفنگ کشته شدند»؛ او می‌نویسد و می‌نالد تا شاید کسانی را که «دختران و خواهران» وی را «در بغل آرزو کشیده و از بوسه و کنارش شکفته خاطرگردیده» در دادگاه تاریخ محاکمه نماید. کاتب واقعه‌نگار فاجعه‌ها و نسل کشی‌ها است. او مثل امروزی‌ها روشنفکر عاری از هر عیب و نقص نیست، او به قول خودش «قلیل الاستطاعه و کثیرالخطا» است. درست به دلیل کثیرالخطاء بودنش است که در لحظه‌ای خطر درخشان شده و خودش را در فاجعه‌ها نیست می کند تا لوحِ گور قربانیان گمنام باشد. کاتب از آن دسته کسانی است که با خون می‌نویسد، خون بیش آنکه به شکل کلمه روی کاغذ حک شود، لغزنده است، در رگ‌های کاغذ جاری می‌شود و در خیابان تاریخ جریان می‌باید. خون چشمه‌ای جوشان حقیقت و «خِرَدِ سُرخ» است که ما را به اسرار عالمِ اشراق و ملکوت و به عمق سرشت و سرنوشتِ تلخ بشر آگاه می‌سازد. کاتب خون دلش را نوشت که خون قربانیان بود؛ در اوراق کتاب‌هایش خون قربانیان موج می‌زند، خون یاغیان محکوم و غارت‌شدگانی که با وضوء خون حقیقت را به عبادت نشستند. او بیش از ده‌هزار صفحه خون و فاجعه نوشت. این همه خون دل خوردن، قساوت می‌خواهد.

«3»

خون می‌جوشد، خون جاری می‌شود، فرقی نمی‌کند در قلب و زبان و قلم کاتب باشد، یا در ویرانه­های افشار. خون، حقیقتِ حقیقت است، خون جوهر هر حقیقتی است. اما ما با افشار این حقیقتِ حقیقت فاصله‌ای بسیار داریم. ما آن قدر شجاع نیستیم که همچون کاتب در لحظه‌های خطر درخشان شویم و با خون بنویسم، تنها کسی می‌تواند از افشار بگوید که با «افشار یکی شده» است: قربانیان را می‌گویم. آن‌هایی را که در آغوش مهربان افشار نیست شدند، خون شدند، حقیقت شدند و حتی حقیقی­تر از حقیقت اکنون به زبان ویرانه‌ها سخن می‌گویند. اگر می‌خواهی زبان افشار را بفهمی به این منظره نگاه کن. تاریخ در آن تکرار می‌شود. دشمنان انسان تماشاکنان و شکار افگنان به دنبال قربانی می‌گردد. به تو می‌گویم ای انسان، ای دوست، ای هم‌خون، ای خواهر، ای برادر! لختی درنگ کن و به این ویرانه‌ها بیاندیش! از این ویرانه‌ها صدای قربانیان به گوش می‌رسد و این منظره همان «صحرای قیامت است» که کتاب‌های آسمانی چون عهد عتیق و عهد جدید و قرآن از آن سخن گفته‌اند. از میان این ویرانه‌ها جیغ و فریاد «روزِ جزا» به گوش می‌رسد. بر روی این دیوارها قربانیان با خون نوشته اند:«انسانیت مرده است و تا ابد مرده خواهد ماند». آی مردم! «آی انسان‌ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید» این‌جا افشار است و در این خانه‌ها کسانی می‌زیستند که مثل ما انسان بودند و جان و حیثیتِ شان را دوست می‌داشتند. این قبرستانِ و این مکان که افق تا افق خرابه صف کشیده، گورستانِ فراموش شدگان تاریخ است، خراب آبادی که اخلاق و انسانیت در آن بر باد رفت. این صداها برای ما و شما که در بهشتِ فراموشی حیوانی به سر می‌بریم گنگ و مبهم و نا آشنا است. دور شوید از چشمانِ افشار! چشمانِ گناهکار شما ارزش دیدن این ویرانه‌های مقدس را که ذره ذره آن نشانه‌ای عالم ملکوت است، ندارند و گوش‌های بی‌اشتهای تان نمی‌تواند صدای برترین حقیقت را که از میان این ویرانه‌ها به گوش می‌رسند، بشنوند. بگذارید، افشار در سکوتِ خویش خاطره‌ای قربانیانش را نگه دارد. بگذارید افشار سکوتِ مطلق و همچنان صحرای قیامت تاریخ ما باشد. بگذارید افشار سرشتِ سرنوشتِ تلخ مرا روایت کند که با جیل و تیغ و برچه و دار رقم خورده است. بگذارید افشار فطرتِ پاکِ انسان را تکذیب نموده و به دنائتِ فطری و گناهکاری ذاتی او شهادت دهد. بگذارید افشار همیشه خونین مصلوب بر تاریخ و سرگذشتِ این دیار لبخند زند. بگذارید افشار برای همیشه افشار باقی بماند. «خدایا! تو چگونه این سکوتِ مطلق افشا را تحمل می‌کنی و در عین حال خودت را «قادر»، «عالم» و «عادل» مطلق می‌دانی؟» مگر می‌شود از ویرانه‌ افشار آگاه بود و توانایی گرفتن انتقام افشار را داشت، اما در خلسه سکوتِ‌ آسمانی به خاموشی فرو رفت و عدالت را اجرا نکرد؟ مگر می‌شود یک شهر قربانی و جنایت صورت گیرد اما آتشِ عذابت قاتلان را در کام خود نبلعد؟ در این صورت آیا تو با قاتلان همدست نخواهی بود؟ خدایا! به عظمتِ و جلال الهی و شکوه خدایی‌ات سوگند به ما قربانیان پاسخ ده که مردم بی‌گناه افشار «به کدامین گناه کشته شدند! به کدامین گناه؟» این مسعود که امروز قهرمان ملی نامیده میشود در حقیقت رشخند زدن مسعود است. تنها چیزی میشود مسعود را گفت یک جنگسالار و به معرفت ملی

تازه ترین پژوهش پیرامون وجه تسمیه پنجشیر

اله منتشر ناشده پژوهشی

 ONE 
MOMENT WHILE PHOTO LOADS

تازه ترین پژوهش پیرامون وجه تسمیه پنجشیر

نویسنده : اکادمسین دستگیر پنچیری زنبیل چی

ویراستار: بگیل مسین ماد عمرک راوی دریادلی تاجر پوست بز


همتباران نستوه و دل پاره های خر آسان دیروز و پنچیر امروز !

از زمانیکه بحث بسیار علمی اینکه نام پنجشیر در حقیقت پنچیر بوده که از واژه های زرین ادبیات آریایی مانند پنچری و پنچر مین اخذ شده ، مطرح گردید دانشمندان زیادی به کنکاش نشسته و این پدیده را از نو مطرح و بررسی نمودند. در اینجا لازم است تا خوانندگان محترم (( بز مقدس )) نیز وارد بحث گردیده و در این مهم سهم گیرند.

1 ــ گفته می شود که بازی بز کشی ارتباط مستقیمی با پنچیر داشته و در تمام مسابقات بز کشی پنچیر بز های زیادی کوسه ریش و قهرمان  شورای نظاری را به این بازی تقدیم داشته است. اما بعد ها ناگهان غرور پنچیری ها به غلیان آمده و تصمیم گرفته اند تا از نسل کشی پنچیریان جلو گیری نمایند. ازینرو با احترام به سرزمین بز پرور پنچیر قرار گردید که نام بز کشی ، بزکشی مانده اما بجای اینکه نسل پنچیریان آریایی نژاد برباد نرود ، گوساله دیگر شمالی را عوض بز های پنچیر  به میدان اندازند که نمایندگی از شعور پنچیریان گرامی نماید.

2 ــ نتیجه تحقیقات نشان می دهد که پنچیر تنها به پنچری ارتباط نداشته بلکه به واژه آریایی پنج چیر نیز مرتبط است. یعنی اینکه پنچیری های عزیز پنج بار چیر(پاره) اند. و این نکته از تمام جهات به حقیقت نزدیک است. پنج بار پاره از نظر . . . . و از نظر سیاسی و دیگرایش را خودتان پیدا بفرمایید. . . .

3 ــ بعضی از دانشمندان معتقدند که پنجشیر اصلا پنج چهره بوده که کم کم پنچیر و پنجشیر گشته است.یعنی هر پنجیری پنج چهره دارد.بدینسان این تحقیفات هنوز ادامه دارد و بزودی نتایج جدیدی در اختیار خوانندگان قرار خواهد گرفت.

بدینسان بز مقدس احمد شاه مسعود که یک پنجشیری اصیل می باشد یک پنچر بزرگ، یک پنچ پاره شده عمیق و یک پنج چهره رنگارنگ بوده که هیچ کس اصل آن را نمی تواند باز یابد. این شخص که در حقیقت آخرین بزی بوده که بصورت اورجینال در یک مسابقه بز کشی سر و دم اش کنده شده است ، می خواسته تا با این فداکاری مسابقه بز کشی را مثل گذشته با بز راه اندازی نموده و با اعطای جان شیرین خود، گوساله ها را از میدان بزکشی بدور اندازد تا این بازی آریایی همچنان آریایی باقی بماند.